محل تبلیغات شما

دیروز خلوت قشنگ دو نفره ای داشتیم؛ من و سین.

خلوت صمیمانه زن و شوهری که می نشینند کنار هم ، چایی می خورند ، حرف می زنند ، بدون اینکه رابطه ای از جنس آنجور رابطه ها! بین شان بوجود بیاید.

خلوتی که همیشه احساس کرده ام توی رابطه مان نیست یا اگر هست کم است.


سین نماز حاجت روز پنج شنبه را خواند.بعد در مورد حاجت هایش حرف زدیم.اینکه دلش می خواهد خانه ای داشته باشد توی روستا ، مزرعه داشته باشد و . 

من در مورد اتفاقات سرکار گفتم ، در مورد برنامه هایمان برای خرید عید حرف زدیم.


آخرش گفت: ببین الان زندگی مون چه قشنگه! 

راست می گفت.حس خوبی داشتم.


باید فکر کنم ببینم چه اتفاقی می افتاد که گاهی هیچ حرفی برای گفتن با هم نداریم ، که گاهی باید قلاب بیندازم توی دهان سین و دو سه کلمه حرف بکشم بیرون اما گاهی مثل دیروز بدون اینکه من بخواهم خودش شروع می کند به حرف زدن ، به تعریف اتفاقاتی که برایش افتاده ، به گفتن از آرزوها و چیزهایی که می خواهد‌.

چطور میشود که گاهی اینقدر بهم نزدیک میشویم؟ 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها